گفتوگوها
سبد خرید
پشتیبانی آنلاین و تلفنی
ارتباط مستقیم با غرفهدارها
تضمین بازگشت وجه توسط باسلام
توضیحات
مقدار:
1 عددی
نویسنده:
محسن نعماء
قطع:
رقعی
ناشر:
جمال
تعداد صفحات:
128
سال نشر:
1402
✅ اسماعیل فقر شدیدی داشت.توی نداری دست و پا می زد.یکبار پیش امام جواد نشست و سفرۀدلش را بازکرد.شروع کرد ازفقرش حرف زدن. امام جواد سجاده ای که کنارش بود را کنار زد.یک مشت خاک از زمین برداشت و توی دست اسماعیل ریخت.اسماعیل متعجب شدکه امام جوادچرا این کار کرد و اصلا این مشت خاک چه ارزشی دارد؟! اسماعیل نگاهی دوباره به کفِ دستش انداخت.آنچه می دیدخاک نبود.طلا،رابردبازار و فروخت.شانزده مثقال بود.همۀ مشکلات مالی اش حل شد.باهمان یک مُشت خاک.فهمیدچه باب الجوادی است جواد!❤️ 🍭🌱💗🍭🌱💗🍭🌱💗🍭🌱💗